آدریناآدرینا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

آدرینا : شازده خانم خانه مامان الهه و بابا مهدی

این روز ها هم زود زود میگذره عزیزم، بهت قول میدم...

بهت قول میدم که در آینده انقدر خوبی و خوشی کنی که این روزهای سخت یادت بره امیدوارم روزی باشه زود زود که دیگه قطره تو گلوی نازنینت نپره بتونی خوب و زیاد غذا بخوری هر چی میخوری نیاد تو راه گلوت و از خوردن خوراکیها لذت ببری دستم رو به زور بگیری و بکشونی که مامان این رو بخر اون رو بخر و من با لذت برات چیزایی که دوست داری رو بگیرم یا بپزم و خوردن نوش جانی تو رو تماشا کنم و لذت ببرم و هر دومون یادمون بره این روزها این روزها که توش تهوع و بی اشتهایی و نفس بند آمدن و حس خفگی و گریه و ... هست مامانی دوست دارم و بی نهایت عذاب میکشم من بیشتر از تو از این قطره های لعنتی بدم میاد مامانی همه چی رو به زور و هزار بدبختی و ترفند باید بریز...
31 ارديبهشت 1392

سال پیش یه همچین روزی...

رفته بودیم آمینو سنتز، با کلی نگرانی و دلهره، بعد از کلی نگرانی و دلهره سرتصمیم گیری اینکه اصلا تست آمینو سنتز انجام بدیم یا نه، چقدر دکترمون اذیتمون کرد و ما رو اینور اونور پاس داد و آخر سر هم یه کلام حرف قطعی و درست درمون بهمون نزد، چقدر مجبور شدم با همه ویارها و حال بدیها مطلب بخونم و با این و اون مشورت کنم و فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم... همه آزمایشها و سونوهای ما عالی و نرمال بود، اما دکتر میگفت اگر صد در صد بخواهید خیالتون راحت بشه آمینو سنتز جواب قطعی داره و نه هیچ تست دیگری. من و پدرت مطمئن بودیم هیچ مشکلی نیست و نخواهد بود ولی با این وجود از 20 فروردین تا 13 اردیبهشت و در نهایت 25 اردیبهشت که تست رو دادیم تو جهنم زندگی کردیم... ...
26 ارديبهشت 1392

اولین خریدهای عید نوروز دختر گلیمون (+عکس)

خوب به خیر و خوشی و سلامتی رسیدیم به شرح عید! خوب همین جور پیش برم مادر جان سال دیگه این موقع میرسم به گذاشتن پست در مورد عید 92! ولی چه کار کنم شیطونک مامان که انقدر وروجک شدی ماشالله و از دیوار راست به معنای واقعی کلمه بالا میری! برای خرید هات من چند بار رفتم تجریش ولی اون چیزایی که دلم میخواست پیدا نشد. از اونجا که میگن پایان شب سیه سپید است خاله مریم جانت گفتن الهه جان چه نشستی که در مغازه های نزدیک خونه مامان بزرگی لباسهای خیلی خوشگلی هست. ما هم یه روز که باشه 27 اسفند 91 با کلی تمهیدات و برنامه ریزی پا شدیم رفتیم خونه مامان بزرگ اینا. خلاصه مامانت در اونروز یه چند ده کیلومتری پیاده روی کرد عزیزم یعنی! یه سری با خاله مریم، یه سری ...
21 ارديبهشت 1392

فقط اومدم بگم که...

فقط اومدم بگم که دوست دارم اگر بخوام بنویسم چقدر و چه جوری میشه مثنوی هفتاد من اصلا نمیشه این حرفا رو شرح و بسط داد، میشه؟ ولی به زیبایی و سادگی لحظاتی که وسط شیطونیهات یهو ساکت میشی ، تمرکز میکنی، صورتت رو میاری جلو و میچسبونی به صورتم و لطیف ترین و زیبا ترین و آسمانی ترین صداها رو از ته حنجره نازت در میاری و چشم میدوزی تو چشمم و دست میکشی رو صورتم و بهم میفهمونی که چقدر ساده و معصومانه میشه عشق ورزید... آره عزیزم به اندازه زیبایی  بی نهایت همه این لحظات که خالقشی دوستت دارم عزیزم شایدم بهتر باشه بگم: عزیزم منم خیلی خیلی دوست دارم
17 ارديبهشت 1392

یک عدد وروجک به تمام معنا!

الان که خوابیدی و مثل همه بچه ها شبیه فرشته ها شدی  و نفس های معطر و منظمت حکم بهترین سمفونی های هستی رو برام داره باورش سخته که تا همین چند دقیقه پیش وروجکی بودی که هیچ جور نمیشد کنترلت کرد و مواظبت بود. آخر سر هم  تو یکی از شیطونیهات سرت خورد زمین و مامان بابا  دلشون ترک برداشت از نگرانی و فکر دردی که میکشیدی. هر چند جوجوی ما خیلی صبوره و با چند تا جنگولک بازی و شکلک در آوردن شروع کرد به مارو دوباره به خنده های زیباش مهمان کردن ولی هم ترسیدیم برات و هم دلمون بد جوری لرزید از درد و ناراحتیت. وروجک من نا سلامتی شما یه شازده خانوم هستین ها! یه کم آرومتر مادر! ماشالله یعنی یه شیطون بلای کوچولوی گردن کلفت  پر انرژی و شیطون ب...
16 ارديبهشت 1392

ما شمع هشت ماهگی رو هم فوت کردیم! سلام بر نه ماهگی!

دلبرک شیطونک خانمچه شازده کوچولو چی صداتون کنیم شما رو که انقدر شیرین و انقدر شیطونی؟ انقدر جمع اضدادی؟ شیرینم پایان هشت ماهگی و ورودت به نه ماهگیت مبــــــــــــــــــــارک! چقدر ماه هشتم ماه پر فراز و نشیب و پر از تحولی بود نازگلم و من مثل همیشه جا میمونم از ثبت همه این اتفاقات و بالا و پایین ها ولی باکیت نباشه مادر خودمون رو عشق است! مگه نه؟! الهی صد و بیست ساله بشی مادر الهی همیشه شاد و سلامت باشی و بهترین ها منتظرت باشه همیشه   امشب برای اولین بار شما تمایل داشتی و ما هم اجازه دادیم که کیکت رو دست بزنی، شما هم نامردی نکردی و تا مچ دستت رو فرو بردی تو کیکت! آخ که چقدر اون انگشتهای کوچولوی تپل کیکی خوردن د...
10 ارديبهشت 1392

هر ماه، در چنین ساعت و چنین شبی...

هر ماه چنین ساعت و چنین شبی به روز 9.6.1391 فکر میکنم و خواهم کرد، اولین عکس مشترکمان در اتاق زایمان را خواهم دید و بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر خواهد شد. صورت بی نهایت کوچک و براق و سفیدت را باز لمس خواهم کرد برای اولین بار، برای اولین بار تو را خواهم دید و برای اولین بار ... مادر خواهم شد. کاش علاجی بود بر اینهمه اشکی که بی اختیار سرازیر میشوند و مرا بیش از پیش با تو میبرند به دریایی از یاد  اولین های بی بدیل.  چقدر کوچک  و آسیب پذیر بودی نازنینم، چه گریه عمیق ولی کم صدایی سر میدهی وقتی پرستار تمیزت میکند و مراقبت است.  چقدر سختی کشیده ای ناز گلم. کاش انقدر الان راحت باشی که ارزش آنهمه سختی کشیدن را داشته باشد. ...
9 ارديبهشت 1392

حکایت اولین چهار شنبه سوری زندگی شازده خانم ما

روز 4 شنبه سوری ما تازه کارگر داشتیم! یعنی فکر کن خونه تکونی دقیقه نود! من 5 صبح خوابیدم و 7:30  پا شدم و 8:30 وسط بازارچه تجریش داشتم وسایل هفت سین رو میخریدم و یه عالمه چیزای دیگه یعنی فکر کن سنبل و سبزه و ماهی و لاله  و یه عالمه خرت و پرت برای خونه و آدرینا رو خریدم یعنی اندازه یه صندوق عقب ماشین بار زدم به خودم  و اومدم خونه داشتم از خستگی از پا در می اومدم تا ساعت نزدیک هفت  شب هم کارگر داشتیم و خودمون هم پا به پاش کار کردیم آدرینا هم که مثل هر روز باید بهش کلی میرسیدیم دیگه شازده خانوم رو!   در این حین بنده یک فقره قرمه سبزی فرد اعلای تبریزی که باب  طبع همسر جان باشد هم پختم چون حضرت ایشان ...
6 ارديبهشت 1392

الوعده وفا... در ادامه وقایع شش ماهگی

مادر جان در این پست  http://shazdehkhanoomadrina.niniweblog.com/post12.php گفته بودم که باید بیایم و از پیشرفتها و سورپرایز های ناگهانی شما بنویسم همان موقع چیزهایی نوشتم ولی نشد و نشد و نشد که تکمیل و ارسال کنم امروز- یعنی بهتر است بگویم ار این نیمه شب مایل به صبح 31 فروردین 92- میخواهم برایت تیتر وار بگویم که در شش ماهگیت چه خبرها  که نبوده! البته من واقعا شرمسارم چون حقیقتا هر کدام این ها میتواند مرحله ای از رشد حساب شود ولی لطفا شما به بزرگی  و شیطانی خودتان ببخشید و این پست را با تاخیر از بنده بپذیریذ جانانم!   بله داشتم میگفتم که.... لطفا در ادامه مطلب ملاحظه بفرمایید   عزیزم در این روزها ...
6 ارديبهشت 1392

شیرین کاری 31 فروردین 92!

دارم در آشپزخانه تند تند کارها را انجام میدهم. سرکار خانم ثمره عشق هم در انبوه لحاف و تشک و پتو که برای جلوگیری از خوردن کله مبارک به زمین ، روی زمین پهن شده مشغول بازی هستند. یهو میبینم انگار کسی دارد نجوا میکند. در گوشی حرف میزند. فکر میکنم مربوط به تلویزیون باشد. سر میکشم و نگاه به هال و آدرینا می اندازم. گوش تیز میکنم، نزدیکتر میروم خودم رو به آدرینا نزدیک میکنم. ای خدا! شیرینم! سرش رو به گوشم نزدیک میکند و هزار بار پشت سر هم میگوید: د د د د د....! پشت سر هم! با صدایی نجوا گونه! مثل اینکه کسی بخواهد در گوش کسی چیزی بگوید. عزیـــــــــــــــــــــزم! چه شیرین و با مزه میشود! و جالب اینجا که هر 5-6 بار که اینکار را میکند ذوق میکن...
1 ارديبهشت 1392
1